عشق برتر از گوهر آمد پدید!!
(به قلم بابای نینی نیومده!)
از همون اولین روزایی که احساس اهورایی عشقو تو نهادم با تمام وجود درک کردم تا امروز که حدود 5 سال از آغاز زندگی مشترکمون با همسرم نازم میگذره، همیشه برای خودم، زندگی در شرایط بهتر رو تصور میکردم و حتی وقتی هنوز دهنم بوی شیر و سرلاک و بیسکویت مادر میداد و دوستانم گرگم به هوا و قایم باشک بازی میکردند، من گوشهای دنج مینشستم و رفتار آدما رو برای خودم تحلیل میکردم.
یادمه اون وقتا که بچه بودم و منزلمون تهران بود، یه روز با دوستام در مورد این که میخوام چطور با همسرم در آینده رفتار کنم که زندگیمون شیرین بشه حرف میزدیم، بیخبر از این که آقای مدیر فالگوش وایستاده و داره زاغ سیامونو چوب میزنه! بعد از شنیدن حرفامون منو صدا کرد و گفت: آهای پروفسور بالتازار (یه شخصیت کارتونی زمان ما) خوب داری چهچه میزنی! ببینم بزرگ که شدی به این حرفات عمل میکنی؟ منم گفتم: قول میدم آقای مدیر و برای این که ثابت کنم که مرد عملم از همین امروز سعی میکنم که در خونه هم به مادرم هم کمک کنم!
بعد از اون ماجرا آقای مدیر از آقای ابراهیمی معلمون خواست که موضوع انشامون در همین مورد باشه! چه صفایی داشت وقتی که انشای من در کلاس بهترین شد و در صف اونو خوندم و چه حالی داشت وقتی برای شنیدن انشای من همه معلمان مدرسه ( که خودشو بابا بودن و صاحب زن و بچه) اومدن و مث دانش آموزا انشامو شنیدن و بعد مث یه قهرمان دورم حلقه زدن و بهم تبریک گفتن!! یادش به خیر...
اما هدفم از بازگویی این خاطره قدیمی چیه؟ من و همسرم الحمدلله زندگی شیرین و خیلی قشنگی داریم که این با هم بودنو با هیچی عوض نمیکنیم! دیشب از خانومی در مورد خودم پرسیدم که تا چه از زندگی با من راضیه؟ نمیگم که چی گفت! اما بدونید همون حسی رو داشتم که بعد از خوندن اون انشا بین دانش آموز و معلمام داشتم و تو خود حدیث مجمل خوان از این قصه ...