بازتاب انتشار سریال "نینی قهرمان"
سلام به همه باباها، مامانا و نینیهای فوق دوست داشتنی! خوبید و خوشید که...
بعد از انتشار سه قسمت از سریال "نینی قهرمان" و جهانی شدن آن با خبر شدیم که همین بیخ گوش خودمان، اوین (نامی کردی برای دختران به معنی: عشق)که به عبارتی میشه دختر ناز باجناقم یا اگه بخوایم خیلی فامیلش کنیم (!) خواهر زاده خانوم بزرگوار خودم! در یک اقدام خودجوش و در حالی که روحمان هم خبر دار نبوده، آمده و دست به قلم شده و حکایت شیرین تولد خواهرش وینا (که اینم یه نام کردی برای دختران با همون معنی: عشق) را در یکی از مباحث درس فارسی بخوانیم چهارم دبستانش به رشته تحریر درآورده که بیشباهت به سریال ما نیست. ما هم با اجازه اوین خانوم و خانواده محترمش کپی برابر اصل این داستانو به عنوان یه میان برنامه قبل از قسمت چهارم "نینی قهرمان" تقدیم شما میکنیم.
ماجرای ترک سرزمین
نوشته اوین (شقایق)/ کلاس چهارم دبستان
برای اولین بار که وارد آنجا شدم، احساس غربت میکردم. تک و تنها بودم، ولی در خودم احساس تغییر میکردم. داشتم بزرگ و بزرگتر میشدم. چند روزی بود که لولهای به من وصل شده بود که از طریق آن تغذیه میکردم. اما فردی که برای تغذیه به او وابسته بودم در فشار روحی و جسمی سختی بود. مرتب به خاطر افت فشار و استفراغ شدید در بیمارستان بستری میشد. به خاطر این کار هرگز خودم را نمیبخشم. هر روز که میگذشت تغییر جدیدتری میکردم و زیباتر میشدم. اما با هر تغییر جایم تنگتر میشد و آرزو میکردم که جایم را تغییر دهند. هر چند به آن عادت کرده بودم اما حرکت کردن برایم خیلی سخت بود. نمیدانم چند مدت گذشته بود که که دیگر شنا را از یاد برده بودم، البته یادم رفته بود جایم آنقدر تنگ شده بود که جایی برای دست و پا زدن نداشتم. احساس میکردم که نیرویی من را به طرف پایین فشار میدهد. هر چند جایم خیلی تنگ بود ولی سرزمینم را دوست داشتم. نمیخواستم آن را ترک کنم ولی مجبورم کردند. بالاخره بعد از کلی مبارزه مجبورم کردند که سرزمینم را ترک کنم. اما به دیاری آمدم که مهد علاقه و محبت بود. همه از دیدنم خوشحال و خندان بودند و آمدنم را به یکدیگر تبریک میگفتند. اما من غاقل از رویای آنها فقط گریه میکردم... میدانید من چه کسی هستم؟ من وینا کوچولو هستم!