یاسای ما، لبخند خدا

بازتاب انتشار سریال "نی‌نی قهرمان"

1390/4/15 2:07
نویسنده : مامان و باباش
1,151 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه باباها، مامانا و نی‌نی‌های فوق دوست داشتنی! خوبید و خوشید که...

بعد از انتشار سه قسمت از سریال "نی‌نی قهرمان" و جهانی شدن آن با خبر شدیم که همین بیخ گوش خودمان، اوین (نامی کردی برای دختران به معنی: عشق)که به عبارتی میشه دختر ناز باجناقم یا اگه بخوایم خیلی فامیلش کنیم (!) خواهر زاده خانوم بزرگوار خودم! در یک اقدام خودجوش و در حالی که روحمان هم خبر دار نبوده، آمده و دست به قلم شده و حکایت شیرین تولد خواهرش وینا (که اینم یه نام کردی برای دختران با همون معنی: عشق) را در یکی از مباحث درس فارسی بخوانیم چهارم دبستانش به رشته تحریر درآورده که بی‌شباهت به سریال ما نیست. ما هم با اجازه اوین خانوم و خانواده محترمش کپی برابر اصل این داستانو به عنوان یه میان برنامه قبل از قسمت چهارم "نی‌نی قهرمان" تقدیم شما می‌کنیم.

ماجرای ترک سرزمین

نوشته اوین (شقایق)/ کلاس چهارم دبستان

برای اولین بار که وارد آنجا شدم، احساس غربت می‌کردم. تک و تنها بودم، ولی در خودم احساس تغییر می‌کردم. داشتم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدم. چند روزی بود که لوله‌ای به من وصل شده بود که از طریق آن تغذیه می‌کردم. اما فردی که برای تغذیه به او وابسته بودم در فشار روحی و جسمی سختی بود. مرتب به خاطر افت فشار و استفراغ شدید در بیمارستان بستری می‌شد. به خاطر این کار هرگز خودم را نمی‌بخشم. هر روز که می‌گذشت تغییر جدیدتری می‌کردم و زیباتر می‌شدم. اما با هر تغییر جایم تنگ‌تر می‌شد و آرزو می‌کردم که جایم را تغییر دهند. هر چند به آن عادت کرده بودم اما حرکت کردن برایم خیلی سخت بود. نمی‌دانم چند مدت گذشته بود که که دیگر شنا را از یاد برده بودم، البته یادم رفته بود جایم آنقدر تنگ شده بود که جایی برای دست و پا زدن نداشتم. احساس می‌کردم که نیرویی من را به طرف پایین فشار می‌دهد. هر چند جایم خیلی تنگ بود ولی سرزمینم را دوست داشتم. نمی‌خواستم آن را ترک کنم ولی مجبورم کردند. بالاخره بعد از کلی مبارزه مجبورم کردند که سرزمینم را ترک کنم. اما به دیاری آمدم که مهد علاقه و محبت بود. همه از دیدنم خوشحال و خندان بودند و آمدنم را به یکدیگر تبریک می‌گفتند. اما من غاقل از رویای آنها فقط گریه می‌کردم... می‌دانید من چه کسی هستم؟ من وینا کوچولو هستم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان عسل
15 تیر 90 6:39
جیگرم نباید احساس گناه داشته باشی مامانا عاشق بچه هاشون و حتی سختی هاشونن خیلی جالب نوشتی گلم
مامان ماهان عشق ماشین
15 تیر 90 10:29
عزیزمی.تو واقعا این مطلبو بدون کمک نوشتی ؟حتی اگه متن ویرایش شده هم باشه.خیلی قشنگه.

ما که تبلیغ هوش خواهرزاذه خانوممونو نمی‌کنیم!! آنچه خوندید بدون کم و کاست از رو دست خود اوین خانوم نوشته شده است.
نی نی توپولی
15 تیر 90 16:20
عباس! ای صبر و قرار بی قراران امّید دل امیدواران دانی که گر از عطش بمیرم یک قطره ز دیگری نگیرم ساغر نزنم ز دست هر کس من دست تو می شناسم و بس روزی من از خزانه ی توست دل، سائل آستانه ی توست امشب ز تو بار عام خواهم دیدار تو و امام خواهم
مامان ماهان
15 تیر 90 17:55
خیلی قشنگ بود
مامان مانی جون
17 تیر 90 21:04
بیصبرانه منتظر ادامه داستان هاتون هستیم البته منتظر لبخند خانم یا آقای لبخند هم هستیم
مامان ماهان عشق ماشین
18 تیر 90 8:53
به ما هم سربزنید.پسرم قهرمان شده.


مبارکه... ماشاالله به ماهان
مامان امير محمد
19 تیر 90 12:02
سلام بر مامان وباباي مهربون آينده
چرا مطلباتون كم شده ؟ وديگه خانم گلتون مطلب نمي زارند ؟



عرضم به حضورتون از آنجا که سیستم خانگیمونو به قصد خرید لپ تاپ فروختیم و در ممغازه هم دستمون گیره، یکم تنبل شدیم. شما ببخشید.
مامان حسني
19 تیر 90 13:16
سلام چه مطلب قشنگي درعجب م ازاين خانوم كوچولو چه استعدادي افرين
مامان محمدجوادگل
19 تیر 90 14:45
سلام
باريكلا دختر گل
ماشالا به قلمت


ممنونممممممممم. از طرف نویسنده اصلی (اوین)
مامان پارسا
7 شهریور 90 12:45
متن زیبایی نوشته با توجه به سنش معلومه استعداد خوبی داره هااااااااااااااا