دفتر خاطرات نی نی قهرمان (قسمت چهارم)
اختصاصی لبخند خدا: این مطلب به صورت سریالی به قلم "بابای نینی نیومده (لبخند خدا)" به رشته تحریر در میآید. بازپخش آن در هر جا و به هر صورت بدون ذکر منبع عرفا و شرعا حرام است و مستوجب بازپرداخت حقالناس به اضافه سودش در آن دنیاست. اگه طالب این همه دردسرید، خود دانید.
نی نی قهرمان و جشن تولد
تاریخ: روز تولد یاشار، همسایه اونوری انسی جون مامان
روز: همون که گفتم دیگه! روز تولد ...
ساعت: واسه کادو میخوای یا واسه خودت؟!
مکان: مکان چی عزیزم؟ تولدو تو تره بار که نمیگیرن! خونه یاشار که گفتم همسایه اونوری انسی جون دوست جون جونی مامان!
موقعیت: درجه شرقی! مگه میخوای دیش ماهواره رو تنظیم کنی که این سوال رو می پرسی؟
شرح داستان: ما کلا از جاهای شلوغ خوشمان می آید. به شرطی که ملت رعایت حال ما قهرمانان رو بکنند. هی از ما نیشگون و لپ گیری نکنن! یه کم که جنبه داشته باشن، ما هم مجبور نیستیم واسه یه تولد فکستنی کلی شال و کلاه کنیم.
ماجرا از این قراره که مامان داشت از سوپری محل یه چند تا تخم مرغ میخرید که چشاش به قامت رعنای انسی جون و همسایه شون افتاد. بعد از یه ساعت که از حال و احوال گذشت تازه رسیدند به اینجا که خوب انسی جون کدوم باشگاه میری که بزنم به تخته از یه بشکه چربی همین چهل پنجاه کیلوش مونده؟! انسی جون که بهش برخورده بود گفت: به همون باشگاهی که توی نی قلیون شبیه یه ماه پیش من کرده!!
خلاصه بعد از یه چند دقیقه بعد از اون ساعت واسه بحث عوض کردن هم که شده مامانای جمع ما نی نی ها رو کشف کردن و شروع به تعریف از تیپ و قیافه ماردند. خوشبختانه به جهت اندام ورزشکاریمن هر چی گشتند نتونستند یه پنجاه گرم چربی از ما واسه ناخنک گیر بیارن. خلاصه در این شلوغی بحث تولد یاشار پسر همون همسایه اونوری انسی جون به میان اومد و رسما از ما دعوت به همکاری جهت پرباری جشن شد.
تصمیم گرفته شد که به جهت رعایت حال ما جشن از بعد از ظهر سگی (!) به اوایل شب نقل مکان کنه که خدای نکرده یه وقت آفتاب سوزان تن و اندام یه قهرمان مردمی رو نسوزونه!
دم عصری مامان یکی از لباسایی که گلاب به روتون صد بار روش خرابکاری کرده بودم و تنم کرد در عوض بابای درموندمو که تازه از سر کار خسته و کوفته برگشته بود فرستاد اونطرف شهر که بره و اون لباس قشنگه رو که نزاکت دختر دایی زری دختر اعظم قالی فروش رو که توی یکی از مراسما تنش کرده بود واسش بیاره! واسه این که شماره این بنده خدا رو گیر بیاره به صد تا از دوستایی که اگه تو خیابون بهشونم بخوره بهشون سلام نمی کنه رو انداخت!
یکی نبود به مامان خانوم بگه خواهر من، این جشن تولد واسه ما بچه هاست! شما چرا دارین اینقد خودوتونو اذیت می کنید. به هر جون کندنی که بود لباس آورده شد و از بد روزگار به تن مامان جون نرفت که نرفت! تازه مامان جون داغش تازه شده بود از حرفای انسی جون تو اون سوپری. زیر لب همش می گفت انسی بشکه شده نی قلیون! ما هم شدیم مادر خونده تقدیر یک فرشته PMC! بعد برای تشکر به بابام نیگا کرد و گفت چیه؟ آنجلینا جولی هم چاق میشه! همین امروز باید سفارش یه ابراکت بدی! بابای یه قهرمان تو چنین مواقعی از استراتژی سکوت و دروغ استفاده می کنه! یعین اولش هیچی نمیگه، بعد که طرف آروم شد میگه کی میگه هیکلت بد شده؟ بهت حسودی می کنند. مشکل از صاحاب لباسه که قامتش ترکه ای! نون که نمیهوره!؟ خونوادشم فقط واسه یارانش نگش داشتن!!
این حربه کارساز شد و بالاخره مامان راضی شد که با من به جشن تولد بیاد.
به علت وجود مسایل حاشیه ای زیاد. اصل ماجرا و داستان تولد بمون واسه بعد. یکی نیست بگه مامان من! مامان بزرگ من! مگه این دفتر خاطرات منه یا شما که همش از شما نوشتم.
منتظر باشید تا بعد.