حکایت دو خواب
سرش را میان دو دستانش گرفته بود و زانوهایش را جمع کرده بود. فقط از تکان شدید شانههایش میتوان حدس زد که خوشحال نیست! خیلی ناراحت است و گریه میکند.
به آرامی کنارش نشستم و دستم به دور گردنش حلقه کردم: چیه عزیزم چرا گریه میکنی؟ بازم خواب دیدی؟
با گریه گفت: خواب دیدم نمیتونم بچه دار بشم!
گفتم: که چی؟ نمیشی که نمیشی! مگه فرقی به حال من میکنه! من که تو رو دارم، دیگه غمی ندارم... مگه به عشق من باور نداری! مگه من فقط تو رو به خاطر بچه میخوام؟
گفت: نه میدونم و به عشق هم باور دارم. ولی تو خواب دیدم که یه پیرزن به تو میگفت که این زن بچه دار نمیشه! بیا برو زن بگیر!
گفتم: ولی تو که باردار می شی! درسته که خدا بچه رو قسمتمون نکرده. ولی تو شکر خدا تا حالا دو بار وجود بچه رو تو نهاد احساس کردی و این یعنی که تو دوباره میتونی بچه دار بشی. پس گریه نکن.
کمی آروم شد و به من لبخند زد و گفت: یعنی تو باور داری که ما بچه دار بشیم!
گفتم: آره! حالا آرو باش.
صبح جمعه بود. همونجا سرش رو سینم گذاشت و دوباره خوابش برد. درست مثل یک بچه.
وقتی خوابش برد. این بار دل من آشوب شد. سرم رو بلند کردم و به اوستا کریم گفتم: آغا کریم ببین چقدر مشتاق داشتن یه بچهس.
***************
هر دو آماده شدیم که بریم سر کار. با وجود این که آخرین روزهای پاییزه است. اما هوا نامطبوع نیست.
مرتب و اتو کشیده و خوشحال بود. تازگیها به خودش قبولانده که با یک انرژی مثبت به مدرسه و محل کارش بره. من که همیشه خدا مثبت و روپام. بهش گفتم دیروز تو خواب دیدی. امشب من! بگم؟
با خوشحالی گفت: در مورد بچهس؟
گفتم: آره
گفت: بگو! تو رو خدا بگو!
گفتم: خواب دیدم که بچه دار شده بودی. یک دختر با چشمان عسلی و درشت. با موهایی دم اسبی که وسط هال داشت وول میخورد! منم که از سرکار برگشتم اونو وسط هال دیدم که سرشو به طرف من برگردوند و بهم لبخند زد!
لبخند شیرینی به لب گرفت و از ته دل گفت: خدا قسمت کنه!
***************
شما هم برای برآورده شدن حاجت عشق من! گل ناز من! خانوم من، از ته ته دل بگید: خدا قسمت کنه!