یاسای ما، لبخند خدا

دفتر خاطرات نی‌نی قهرمان (قسمت اول)

1390/3/18 22:00
نویسنده : مامان و باباش
2,070 بازدید
اشتراک گذاری

اختصاصی لبخند خدا: این مطلب به صورت سریالی به قلم "بابای نی‌نی نیومده (لبخند خدا)" به رشته تحریر در می‌آید. بازپخش آن در هر جا و به هر صورت بدون ذکر منبع عرفا و شرعا حرام است و مستوجب بازپرداخت حق‌الناس به اضافه سودش در آن دنیاست. اگه طالب این همه دردسرید، خود دانید.

تولد یه نی‌نی قهرمان

تاریخ: تاریخ چیه؟

روز: نمی‌دونستم

ساعت: از بابام بپرسید!

مکان: قاعدتا از آنجا که صدای عنکر الاصوات چند نی‌نی دیگه میاد یا بیمارستانه یا خونه آقای گرفتار!

موقعیت: ای آقا! من یه روزه به دنیا اومدم اونوقت شما دارین ازم کنکور می‌گیرید؟!

شرح داستان: من اونجا بودم و هیچ خیالی هم نداشتم بیام بیرون! گاهی یه لگدی، مشتی، پنجه بوکسی چیزی می‌کوبیدم به دیوار اتاقم که بعدنا فهمیدم شیکم مامان خانوم بوده!! اینم از تاثیرات نیگا کردن شبانه روزی مامان خانوم به فیلمای رزمی! یکی نیست بگه: آخه خواهر من! مادر من! شما رو چه به جکی چان و بروس لی و واندام و آرنولد! شما بشین آشپزیتو بکن یا نهایتش یه ویکتوریایی چیزی ببین که لااقل یه ما هم یه چیزی یاد بگیریم!!

خلاصه اون روز هی کوبیدیم به در و دیوار خونمون! شما نگو که یه ایل و تبار فهمیدن ما یه ورزشکار قابل و در حد تیم ملی هستیم. بنابراین تصمیم فوری گرفته شد که منو کشف کنند. به همین خاطر تا چشم وا کردم دیدم از اون اتاق و محل تمرین منو کشیدن بیرون!

یه خانومی منو ضربه فنی کرده بود! نامرد می‌دونست ما مردا خجالت می‌کشیم که لخت و عور رو دست یه خانوم محترم دست بلند کنیم، ما رو از پا آویزون کرده بود و هی می‌زد و پشت سر هم می‌گفت: مبارکه! چشم روشنی ما یادت نره!

 ناگفته نمونه بعدنا فهمیدم ایشونم دکتر بوده و نه قهرمان بوکس! نشون به اون نشون که مامان بابا یه تابلو بزرگ آوردن به اون ورزشگاه که توی یه خطش از ایشون به خاطر به زحمت به دنیا اوردن من کلی تشکر و تقدیر و از چیزا کرده بودند!!

خدا بیامرزه پدر و مادر اون خانوم محترمه که منو از دست این خانوم نجات داد. ایشون منو حموم داد و یه چیزی تنم کرد! تا لااقل از اون وضعیت شرمساری بیرون بیام.

یه آقایی دم به دقیقه از من عکس می‌گرفت و قربون صدقم می‌رفت! زبون نداشتم بهش بگم که ای آقا! اشتباه گرفتی، قهرمان اون خانومی بود که منو سرو ته گرفته و بود و هی می‌زدمون. نگو ایشون خبرنگار نیست و بابامه!!

خلاصه بعد از یه چیزی دقیقه (چیه من که هنوز نمی‌تونم تا یکم بشمارم، شما انتظار داری همشو وبی کم و کاست بگم!) یه لشکر به استقبال من اومدن! راستش حس عجیبی داشتم. احتمال دادم از اونجا که من مگس وزن و اون خانوم زبونم لال فیل وزنه، همین در افتادن من با اون خودش یه رکورده! والا دیدن یه شکست خورده اینقدر شیرین خوردن و تبریک گفتن نداره! داره؟!

این از خاطره روز اول زندگی یک نی‌نی قهرمان ... منتظر قسمتای بعدی باشید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان علي
19 خرداد 90 0:17
سلام وبتون قشنگه در صورت تبادل لينگ اطلاع بديد
مامان هوراد
19 خرداد 90 13:14
سلام به لبخند خدا
جیگر خیلی مواظب مامانت باش
بوس بوس

❀◕ ‿ ◕❀



حتما و ممنون از شما مامان هوراد.
مامان عسل
19 خرداد 90 13:56
خیلی قشنگ و جالب بود نتظر بقیش هستیم


به زودی قسمت دوم نی‌نی قهرمان منتشر خواهد شد.
مامان مانی جون
19 خرداد 90 18:28
ممنون به امید خدا قسمت شما


ممنون مامان مانی کوچولو! کوچولوتو ببووووووووووووس.
مامان حسنی
20 خرداد 90 14:03
خیلی قشنگ بود خستگی را ازبدنم درکرد ازبس خندیدم خیلی ممنون چه باذوق بهتون تبریک میگم
انشالله نی نی قهرمان شما هم زود بیاد


ممنون! خوشحالیم که تونستیم لبخند به لبتون بیاریم.
mamane nuzha
21 خرداد 90 10:09
kheyli khoshmaze bood zod zod up konidaaaaa


be ruye chashm.
الی
21 خرداد 90 11:55
ای ول به همزبانان هنرمند واقعآ جالب بود
انشاله زودی قهرمان شما هم به دنیا بیاد


ممنون همزبون!
محمد گیان
21 خرداد 90 14:59
سلام خیلی قشنگ بود ممنون
مامان ماهان
21 خرداد 90 16:02
خیلی قشنگ بود
مامان یکتا
22 خرداد 90 8:57
سلام وبلاگ خیلی خیلی خیلی جالبی دارید مخصوصا نوشته های ان مواظب خودت باش عزیزم
با اجازه شما لینکتون کردم گلم


وااای مامان یکتا منو نترسون! از چه لحاظ مواظب خودم باشم؟ شما هم لینک شدید.
مامان سید ابوالفضل
22 خرداد 90 19:10
___________$$$$$$ ______$$$$$$__$$$$$$$$__$$ ____$$____$$$$__$$$$__$$$$ __$$______$$$$$$__$$$$$$$$ __$$____$$$$$$$$__$$$$$$ __$$$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$ $$__$$$$$$$$$$__$$__$$$$$$ $$$$__$$$$$$__$$__$$$$ __$$$$______$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$ _$$$$$$$$__$$$$$$$$$__$$$ __$$$$$$___$$$$$$$_ $$$$ ___$$$$_____________`$$$ ___________________ $$ __________________`$$` ________________$$` _____$$$$$$$$$$ ___$$$$$$$$$$ _$$$$____$$_$` $$$$$__$$___$$___$$$$ $$$$$$$______`$$_$$$$$$ $$$$__________$$$_____$ $$___________` $$____$$ _____$$$_____$$`___$$$$ ___$$$$$$___$$__$$$$$$ __$$$$$$$$_$$_$$___$$$ _$$$____$$$$_$$__$$$$ __$$_____$$_$$$$$$$ ___$______`$$ ___________$$ ____________$$` ___________`$$ __________$$ _________$$ ________$$
مریم
23 خرداد 90 3:12
سلام عزیزم
آخی ... چقدر ناز نوشته بودی ...



ممنون مامانش! چشات ناز خونده!
فریبا
23 خرداد 90 11:39
خیلی قشنگ بود ممنون
مامان حسین
23 خرداد 90 12:56
سلام
داستان جالب و بامزه ای بود


ممنون! راستی شما لینک هم شدین.