امروز روز مامانی بود!
سلام لبخند خوشگل خدا!
چطوری گل بابا! میدونی امروز چه روزیه! اگه خدا بخواد تو قسمت عشق ما بشی، از همین امروز مهرت تو دلت مامان جونت افتاد و آتیش هم به جون من! آخه من خیلی وقته میخوام یه بچه ژیگولوی خوشگل مث باباش روم جیش کنه! آخه شنیدم جیش بچه مث آب تمیزه! یه وقت پررو نشی بابایی! بیای رو سرمون خراب شی! راستی! میدونستی امروز روز معلم بود. منم خواستم مامانی رو غافلگیر کنم! پس براش یه جفت گوشواره طلای خوشگل مث خودش براش گرفتم و بردم مدرسه و پیش همکاراش و دانش آموزاش تقدیمش کردم!
نمیدونی چقد خوشحال بود و چقد ذوق کرد. البته من هیچ وقت هیچ مناسبتیو فراموش نکردم و همیشه براش هم کادو گرفتم و هم مث دوران آشناییمون براش نامه نوشتم دانش آموزان دبیرستانشم خیلی دخترای نازی بودند و چون من اغلبشونو تو مغازه نوشت افزارم میبینم و میشناسمشون خیلی بهم لطف کردند و البته برنامهشونم قشنگ بود.
خلاصه بابای روز قشنگی بود! اما حالا خیلی خسته است و بعد از اینکه با هم یه نیگا به وبت کردیم. اون گرفت خوابید تا به تو هم فشار نیاد! آخه تو هم امروز مث مامانت زحمت کشیدی و خسته شدی! پس تو هم برو بگیر بخواب تا بابایی هم بره با خیال راحت تخمه بخوره و نودشو نیگا کنه!
پس بای بابایی!