دفتر خاطرات نینی قهرمان (قسمت هفتم)
اختصاصی لبخند خدا: این مطلب به صورت سریالی به قلم "بابای نینی نیومده (لبخند خدا)" به رشته تحریر در میآید. بازپخش آن در هر جا و به هر صورت بدون ذکر منبع عرفا و شرعا حرام است و مستوجب بازپرداخت حقالناس به اضافه سودش در آن دنیاست. اگه طالب این همه دردسرید، خود دانید. در ضمن برای اینکه از اصل قصه با خبر شوید به شما توصیه میکنم قسمتهای قبلی را هم مطالعه بفرمایید.
نینی قهرمان و بازدید از باغ وحش
تاریخ: تاریخ چی؟ تاریخ تولد! تاریخ سالگرد ازدواج مامان و بابا! چرا سوالای گیج کننده می پرسی؟ راست و پوست کنده بگوه تاریخ فلان چیز تا جونم برات بگه!!
روز: روز چی؟ روز جهانی کودک! روز مادر! روز پدر! بازم که سوال چند پهلو پرسیدی!؟
ساعت: ای بابا ساعتشم می خوای؟ عجب رویی داری!
مکان: مکان چی؟ نه دبگو مکان چی تا جوابتو بدم!؟
موقعیت: اه اه دیگه داره اون روی نینی سگیم بالا میاد!
شرح داستان: امروز به اتفاق مامان و بابا که تصمیم گرفته بودند منو با دنیای دور و برم آشنا کنند. سری به باغ وحش زدیم. وقتی بزرگترها تصمیم گرفتند به چنین جایی برند با من مشورت نکردند و در اصل یکی از اصول مهم قانون نینی داری را زیر پا له کردند. چون گرچه ما نینی قهرمان هستیم؛ اما علامه دهر که نیستیم تا بدانیم باغ وحش کجاست. اولش فکر کردم خود باغ وحشیه! ولی بعد که کمی مخچه و مخم کار افتاد و به درختای داخل پارک روبروی خونمون خیره شدم دیدم طفلکیا خیلی آرومند و زیبا و به قیافه موجهشون نمی یاد وحشی باشن! کمی که راه افتادم فهمیدم منظورشون اینه کسایی که اونجان باید وحشی باشن که خیلی زود چند تا تف آبدار نثار این فکر پلیدم کردم چون مامان بابای من که هر دوشون آدم بزر گ وعاقلی هستند! پس این وصله های ناجور با هیچ چرخ خیاطی به اونا نمی چسپه؟! بعد فکر کردم و فکر کردم تا اینکه گفتم چرا از بابا و مامان نپرسم و با زبان بی زبانی حالیشون کردم که اون جایی که داریم میریم کجاست؟
بابایی گفت: اونجا جاییه که خرس هست، پلنگ هست، شیر هست و گفت و گفت و جالب بود که تمام اونا واسم آشنا بودن. پیش خودم گفتم یعنی این همه شال و کلاه کردن واسه رفتن به اتاق خواب منه؟! مامانی که متوجه این گاف تاریخی من شده بود گفت: نه قهرمان! اون حیواناتی که تو کمد اسباب بازیهای تو هستن عروسکند! اینا که ما می خوایم نشونت بدیم واقعیه!
پیش خودم فکر کردم چه جالبه که خود پلنگ صورتی رو ببینم یا پاندای کونگفو کارو یا موش سرآشپزو! دوان دوان دویدم تا دفتر تلفن و خودکار بغلشو بردارم که از این شخصیتهای معروف امضا و بگیرم و حتی اگه افتخار دادند باهاشون عکس یادکار بگیرم. گرچه در میانه را بابایی پاهای منو از زمین کند و نذاشت دفتر تلفن و خودکار بیارم اما پیش خودم گفتم: غمی نیست! از بغل دستیم می گیرم.
خلاصه با این ذهنیت راه افتادم که تا چند لحظه دیگه به اونجا می رسم و با همه این شخصیتهای معروف عکس می گیرم و پیش بقیه نینی ها پزشم میدم. اما تو راه خوابم و برد تا اینکه با نعره عنکرالاصواتی از خواب پریدم. اولش فکر کردم بازم مامانه که به خاطر این که بابا یادش رفته کادوی تولد و سالگرد و از این چیزا براش بگیره داره سرش داد میزنه یا باباست که برای تصاحب کنترل تلویزیون داره با صدای بلند از مامان خوواهش می کنه که کنترلو بهش بده تا فوتبالشو ببینه!؟ اما نه این صدا خیلی بلندتر از صدای هر دوتاشون بود و بازم این وصله ها به مامان بابای متشخص من نمیخوره که بیرون از خونه سر هم داد بزنند. تازه یادم افتاد ما می خواستیم بریم باغ وحشی! وقتی چشامو وا کردم یه گربه خیلی بزرگ دیدم که به قول بابایی رنگش نخودی بود! بابا گفت: ببین بابایی این پلنگه! من پیش خودم فکر کردم که حتما گربه زری نق نقوی همسایه است که اونو خورده و اینقدر بزرگ شده که آوردنش تو این قفس تا منو هم نخوره! به قیافش نمیومد هیچ نسبتی با اون پلنگ صورتی پشمالوی من داشته باشه یا حتی کارتون قشنگش که بابا سی دیشو گرفته و هی با من نگاه می کنه و میگه: کجایی بچگی که یادت به خیر!
بعد منو به نزدیک قفس یه پاندا برد که گرچه خیلی آقا بود اما هیچ کاریش مث پاندای کوگفو کار نبود و یه گوشه داشت پای خودشو لیس میزد. با خودم فکر کردم که حتما یکی از رقیباش که تو کارتون بودند چنگش زدند و اسیرش کردن.
خواستم موش سرآشپزو ببینم. به همین خاطر با هر زبونی بود گفتم: موش! اینو که گفتم مامان خانومی و چند تا زن دیگه شروع کردند به جیغ زدن و هوار کشیدن! منم با خودم فکر کردم که حتما موش سرآشپز اونقدر غذا پخته و خورده که از این پاندا بزرگتر و از اون گربه نخودیه که اصلا صورتی ومهربون نبود وحشتناکتره؛ به همین خاطر بی خیال پیدا کردن اون و حتی آلوین هم شدم. تازشم هورتونم دیدم اما اینقدر وحشتناک و بزرگ بود که هوای عکس انداختن و امضا کردنو به کلی از سرم بیرون کردم.
وقتی داشتیم به خونه برمی گشتیم پیش خودم فکر کردم اتاق مان گرچه باغ نیست، اما در عوض پلنگ صورتی و پاندای کونگفو کار و موش سرآشپز و آلوینو بقیشون نه وحشین و نه وحشتناک. حالا بی تابم که به خونه برسیم تا اونا رو سیر بغل بگیرم و بهشون بگم که من تا همیشه عروسکشونو دوست دارم!